تولدت مبارك!
سپهر! كوچولوي دوست داشتني! امروز براي من و بابا روز مقدس و باشكوهيه و من ازبه ياد اوردن لحظه به لحظه ي روز تولدت اونقدر هيجانزده ام كه گاهي وقتا كلمات رو گم مي كنم... يه روز گرم تابستون كه همه سرگرم برگزاري جشن عيد نيمه شعبان بودن و خيابونها رو آذين بسته بودن و من به شوخي به بابا ميگفتم حالا ماراضي نبوديم مردم اينقدر تو زحمت بيفتن - تو،فرشته كوچولوي زيباي مامان، تو بهشت دنبال گرفتن مجوز ورودت به اين دنيا بودي تا قدمهاي پاك و دوست داشتنيتو رو چشمامون بذاري و دنيامونو گلستان كني... شب قبل ازاومدنت هيچوقت يادم نميره... بابا خيلي نگران و مضطرب بود، اونقدر كه همه متوجه شده بودن ومامان جون بهش پيشنهاد داد تا بجاي نگراني قر...